تولد 18 ماهگی مبارک

لی لی لی لی تولد ۱۸ ماهگی و ولنتاین مبارک گلم از بابا متین هم ممنون که با هدیه خوشگلش من

رو غافلگیر کرد................. دوستتون دارم.

انگاری همین دیروز بود که  با پاهای کوچول موچولت پا به این دنیای بزرگت گذاشتی و شادی من و

بابایی رو صد چندان کردی و گرمابخش محفلمون شدی و حالا در کنار گرمای زیبات شیطنتنتها و خراب

کردن وسایل هم اضافه شده که اصلا شاکی نیستم....

۱۸ ماهگیت تموم شد مامانی یعنی شدی یک سال و نیم و از یه طرف خوشحالم که تو روز به روز داری

بزرگتر می شی و از یه طرف ناراحتم که فردا باید واکسن ۱۸ ماهگیتو بزنی نمی دونی چه استرسی دارم

و الان که سرکار هستم تمامی فکر و ذهنم پیش تو... کاش تب نکنی و درد نکشی دلم با گریه هات

ریش ریش می شه، تازگیها هم یاد گرفتی که جیغ بزنی و اصلا فکر اون گلوت نیستی که درد می گیره

اونم وقتیه که یه وسیله ای رو بخوای و من از دادنش اجتناب کنم.

کلمات خیلی کمی رو می گی و ادای عطسه کردن رو اونقدر ناز درمیاری که کم مونده درسته بخورمت.

کلمه خدا رو خوب می گی و وقتی یه چیزی ازت می پرسم می گی قاقعا یعنی واقعا... آخ که چقدر قاقعا

گفتنت رو دوست دارم... به بابا هم ددی می گی نمی دونم از کجا یاد گرفتی و کم و بیش ماما می گی.

عاشق رفتن به جاهای بلندی مثل مبل و صندلی و... زیادی هم آب می خوری و شکمت رو با آب پر می

کنی و دیگه میلی برای غذا واست نمی مونه... یه پام فقط دنبال تو که خدای نکرده از جایی نیفتی یا

چیزی نزاری دهنت.

از غذاها کباب و مرغ و سیب زمینی سرخ شده رو دوست داری و از میوه ها پرتغال و کیوی... متوجه

خیلی از درخواستهای من می شی که مثلا در رو باز کن یا ببند بیا اینجا یا برو... بشین، بخواب، الو کن و

چه قشنگ گوشی موبایلم رو برمی داری و با کلمات نامفهوم شروع به حرف زدن می کنی... آخ که چقدر

دوست دارم... دیروز برای اولین بار وقتی بهت میوه دادم گفتی میییسی ای جانم قربونت برم مامانی

اونقدر محکم بغلت کردم که حد نداره....

عزیزم، دلبندم، نازم، عمرم، نفسم زیر سایه خدای بزرگ و امام زمان سلامت باشی. می بوسمت

پریدن شیشه تو چشم پسرم

پسر مامان گل مامان عمر مامان چرا آخه این هفته اینطوری شد

هنوز از باز کردن باند دستت تموم نشده بودم که اومدی و از دستم کارد میوه خوری رو بگیری که زد بند

انگشتت برید...

بعد از روی مبل عقب عقب با سر افتادی زمین

و اتفاق بدتر اینکه که ۵شنبه یه لحظه لیوان آب دستت بود که با قاشق زدی به لیوان و لیوان شکست و

یه تیکه از شیشه پرید تو چشمت... مامانی باور می کنی مردم ... زبونم لال شد... بابایی اومد بغلت

کرد وقتی خون تو چشمت رو دیدم که داره می زنه بیرون بیهوش شدم... مثل مرده ها نگات کردم... با

داد بابایی که بسه به خودت بیا، خودمو پیدا کردم

سریع بردیمت اورژانس... دکتر گفت چیزی تو چشمش نیست چون اون موقع اصلا دووم نمی یاورد... بعد

قطره داد بهت... خدا رحم کرد که به سفیدی چشمت خورد و به سیاهی چشمت برخورد نکرد... سریع

رفتم حسینیه زنجان و نذری که کرده بودم و دادم تو با دستهای خودت انداختی... نمی دونم چرا با اینکه

هر روز برات صدقه می زارم کنار اینطوری می شه...می گن ماه صفر سنگین می شه، اما فکر می کردم

خرافاته... ولی با اتفاقهای تو این یه هفته ای ایمان پیدا کردم.

عصری می برمت پیش متخصص چشم با اینکه پزشک اورژانس گفت نیازی نیست و قرمزی چشمت بعد

چند روز می ره اما تا نبرمت پیش متخصص آروم نمی شم...

خدا جون به همه مامانهایی که بالای سر کوچولوهای مریضشون هستن صبر بده و به بچه های ناز شفا

خدای مهربون هیچ کسی رو تو زندگی توسط بچش امتحان نکن... الهی آمین