تولد 15 ماهگی مبارک

قربون پسر بشم من که امروز ۱۵ ماهشو تموم کرد و رفت تو ۱۵ ماهگی....

تولد گل پسرم مبارک باشه.... هورااااا

با رقصت و به قول خودم نانای نای کردنت که حسابی دل می بری

وقتی هم که می دویی تماشا کردنت از پشت چه مزه ای دارهههه ووووی

دایی دایی تنها کلمه ایه که ورز زبونت شده و هر از گاهی هم مامان می گی و دیگه هیچی... برای

خواستن یه چیزی جیغ می کشی از اون جیغ بنفش هااااااا

با نگاه اخم آلود هز کسی گریه می کنی.... و منتظر خندش می شی اگه خندید که هیچی و اگه نخندید

قهر می کنی باهاش... عاشق خوردن شیر و چای کمرنگی... تو این هفته برات کلی خرید کردیم

لباسهای زمستونی عالی... مامانی برای خودت مردی شدی ها قیمت لباسهات شده هم قیمت

لباسهای من

برای کنترل بردیم پیش خانوم دکتر خوبه و همه چی شکر خدا نرمال بود، خانم دکتر گفت ماشاله چه پسر

مهربونیه... هر بچه ای می یاد اینجا جیغ می زنه اما ماشالله پسملی شما نازه... منم زدم به تخته گفتم

ماشاللللللله

خلاصه مامانی ۱۵ ماه گذشت و انگار همین دیروز بود که با جثه ریزت تو بغلم جای داشتی و الان برای

خودت مردی شدی... حسود هم که شدی نمی زاری کسی بهم نزدیک شه... خاله سمانه منو بغل

کردنی جیغ می زنی و دستشو از روم می کشی.... این چه کاریه مامان زشته... نبینم جیغ بکشی اون

موقع می شی بچه بد...

 دوستت دارم عاشقانه و با همین خنده ها و رقصیدنهات زنده ام و وقتی یه وسیله ای رو بهم می دی و

برای خودت بعدش دست می زنی ذوق مرگ می شم و تازگیها هم تو اسباب بازی فروشی هر ماشین با

چرخ بزرگ می بینی با انگشت نشون می دی و می خوای فکر کنم یواش یواش دوران بدبختی من و

بابایی شروع شده برای خرید وسایل.... ای خداااا

 دوست ندارم قسم بخورم اما واقعا با تو نفس می کشم که همه زندگیمی....

 

هویجوری

قربون نشستنت

مامان محمدمبین غمگینه

سلام پسرم

اجازه می دی باهات چند کلمه ای حرف بزنم؟؟؟

محمدمبین می دونی چیه؟

دل مامان خیلی گرفته... مامان خوب می دونه چرا اما برای این دل گرفتگی درمونی نمی تونه پیدا کنه

مامانی... کی بزرگ می شی تا باهات حرف بزنم؟

مامانی من عزیز دلم فدای خنده هات شم... بغض منو می بینی... حلقه اشک رو تو چشام چی؟

می بینی؟

برام دعا کن مامانی