12 ماهگی و پایان یک سالگی مباررررررررک هورااااا
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()

یک سال گذشتتتتتتتت یک سال با تمام شور و شوق و با تمام خوبی و بدیهایش... انگار همین دیروز بود که در وجودم شیطنت می کردی و من از فشار درد نمی توانستم قدم از قدم بنهم... انگار همین دیروز بود که درست در ساعات شروع روز تولدت با نگرانی و عرقی سرد بر پیشانیم ساک رفتن به بیمارستان را بستم و وقتی که رگ دستم را برای زدن سرم پیدا نمی کردند و به ناگاه پرستار سوزن را اشتباهی در گوشت تنم فرو کرد و رگ کناری پاره شد و خون با فشار به صورت پرستار پاشید هیچ نگفتم... اما پرستار ترسید و گفت درد اومد...
لبخندی زدم و گفتم نه چرا دردم بیاد دیدن صورت بچم دردشو شیرین می کنه 

وقتی به اتاق عمل رفتم و با پای خودم بر روی تخت عمل نشستم به حدی ترس بر وجودم قالب شد که می خواستم از تخت پایین بیایم اما همون لحظه تکان های تو بود که انگار با زبان بی زبانی به من می گقت مامان.... مامان.... می خوام بیام... و من با سوزش سوزنی در کمرم بی حس شدم... بی حس بی حس و برای نیم ساعت بین خواب و بیداری صدای آمدنت رو شنیدم...
در آغوشم جای گرفتی یک پسر سیاه با دماغ پف کرده واه واه اما جوجه اردک من زشت نبود بلکه زیبای زیبا بود.... و با اشک تو را مهمان شیره جانم کردم...
یک سال گذشت... بار الها شکرررر شکرررر
محمدمبین مامانی با آمدنت زندگی من و بابایی رو دگرگون کردی. دیگر دو نفر تنها نبودیم بلکه شده بودیم سه نفر... 
به راستی که حق گفته اند که هر انسانی لبخند خداست و تو ای پسرم زیباترین لبخند خدایی که خنده وشادی رو مهمان دلهای ما کردی.. 
فرشته کوچک من برای این روز چقدر لحظه شماری کردیم و اما روز تولدت درست مثل سال ۸۹ به ماه مباک رمضان خورد و تمامی نقشه های من برای برگزاری یه مراسم خووووب و عالی به هم ریخت و از طرفی دیگر اسباب کشی و جابجایی منزل همه و همه دست در دست هم داده که تولدت برگزار نشود.
من و بابایی رو ببخش شرمنده وجود مهربانت هستیم و می دانم که می بخشی مارا.![]()
جانم به قربانت مامان که وقتی مرا می گیری و می ایستی و پس از اینه رهایم می کنی و من با گفتن ماشالله ماشالله تو را به وجد می آورم... چه شیرین و سر زنده می خندی و با خنده هایت خون در رگهای من به جریان می افتد.
می بینم هستی و به خود می گویم آری من مادر هستم، مادر تو
مادر محمدمبین...
به حرکت چهار دست و پا رفتنت می نگرم و لذت می برم از قدمهایت... به دستها و پاهای کوچکت وقتی نگاه می کنم اشک در چشمانم جمع می شود و به گمانم چپ دست باشی...

محمدمبین جونم
از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد،شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت، امروز ثانیه ها نام تو را
فریاد می زنند و من در اوج عشق، خود را در پستوی زمان تنها حس نمیکنم . . .
تولدت مبارک
و اینم چند عکس جدید از مهندس محمدمبین جونی












كوچولوي قشنگ ماماني و بابايي روز 25 مرداد 1389 برابر با 5 رمضان 1420 ساعت 30/11 به دنيا اومد.