تولد 17 ماهگی مبارک

دلبند مامانی سلام...

 وارد ۱۸ ماهگی شدی... تولدت مبارک

دیشب دلم ریش ریش شد... اونقدر که حد نداره

یکی از اسباب بازیهاتو خواستی دادم دستت نمی دونم چطور شد که وقتی بعد چند دقیقه اومدی کنارم

دیدم دستت پر خون شده نمی دونی چه لرزه ای افتاد به این جونم. مگه خون دستت قطع می شد....

گریه نمی کردی همینکه دستت رو گرفتم زیر شیر آب سرد صدای گریت دراومد... چقدر خودم رو نفرین

کردم... دستمال کاغذی گذاشتم مگه این خون قرمز خوش رنگت بند می یومد... آخرش باند استریل با

چسب زدیم و تا نتونی از دستت دربیاری... الهی قربونت برم که شب تولد ۱۷ماهگیت اینطوری شدی

اولین بار بود که دستت زخمی می شد... الانم چسب و باند رو انگشتته... خدا دیگه نشون نده بهمون.

ماه بعد هم واکسن داری... چقدر می ترسم... انشالله تب نمی کنی...

پرواز یک فرشته.....

سلام پسرم

عزیزم

عمرم

نفسم

قلبم

خوابیدی درست در مقابل چشمهای من... خواب آروم و بی صدا به مانند فرشته های خوب خدا

دیر مطلب نوشتنم رو به حساب تنبلی مامانی نزار... اینبار یعنی درست شب یلدا می خواستم با یه

دنیا عکس و مطلب بیام و وبلاگت رو به روز کنم... اما خب گفتم بمونه برای روز جمعه یعنی دو روز بعد از

شب یلدا... عکسها رو از از دوربین وارد سیستم کردم و مطلب رو نوشتم... کمی بعد درگیر خونه و

مهمون شدم و نشد مطالب رو به سایتت بزنم... امتحانهای بابایی شروع شد و بابامتین ازم خواستم

مرخصی بگیرم و بمونم خونه کنار تو تا اون بتونه درس بخونه... روز دوشنبه ۵ دی رو مرخصی گرفتم و با

خودم گفتم چه خوب شد هم استراحت می کنم هم اینکه مطالب گل پسریم رو می زنم....

اما چه استراحتی!!!

مامانی خیلی غمگینم... خیلی خیلی دلم پر درد... غم تمام وجودم رو گرفته...

مامان بزرگ همون خانم مهربون با اون صورت نرمش که همیشه تو رو می بوسید... بغلت می کرد...

نازتو می کشید چون که تنها نتیجه اش بودی برای همیشه ترکمون کرد و رفت پیش خدای مهربون...

مامانی شنیدم مامان بزرگ خیلی راحت اونم تو خواب فوت کرده... آخه می دونی که ما یه شهر دیگه

ایم و اونا هم یه شهر دیگه... می بینی دوری چقدر سخته مامان... تنها بزرگ خونواده هم رفت...

مامانی دلم گرفته... چند روزیه مثل ابر بهار دارم اشک می ریزم... تو محل کارم چیزی بروز نمی دم چون

دوست ندارم همکارام ناراحت بشن اما همین که می رسم خونه و عکسهای مامان بزرگ رو در حالی که

تو رو توی بغلش گرفته می بینم و وقتی یاد طنین صداش می افتم و به فیلمهاش نگاه می کنم دلم می

لرزه... اصلا نمی تونم باور کنم که رفته... اونم برای همیشه.

وقتی وارد خونه مامان بزرگ شدم و جاشو خالی دیدم واقعا نمی تونستم برای خودم هضم کنم که دیگه

نیست... هی با خودم می گفتم حتما رفته اون اتاق... هی خودم رو نفرین می کردم چرا تاسوعا و

عاشورا نتونستم برم به دیدنش وقتی اون می خواست تو رو ببینه... هی می گفت دلم محمدمبین رو

می خواد... چرا نررررفتم آخه چرررررااااا......... چرا ما آدمها تا وقتی در کنار هم هستیم قدر همدیگه رو

نمی دونیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا وقتی از هم جدا می شیم شروع به آه و ناله می کنیم؟؟؟؟

کسایی اومده بودن تو مراسم که من خودم سالها بود ندیده بودمشون با خودم گفتم ببین تو رو خدا

حتما باید مامان بزرگ از دنیا می رفت تا اینا می یومدن؟؟؟؟؟؟؟؟ اشک مجال نوشتن نمی ده مامانی...

خدا روحشو شاد کنه واقعا زن مهربونی بود... مامان بزرگ دوستت دارم...

برای شادی روح ایشون و همه عزیزان از دست رفته فاتحه ای قرائت فرمایید. ممنونم