تولد 16 ماهگی مبارک
دیشب داشتم ایمیل هامو چک می کردم یه لحظه به تقویم رومیزی نگاه کردم و دیدم ای دل غافل ۲۵ آذر
هم رسید و من چرا اینقدر تنبل شدم و نیومدم وبلاگ پسرم رو به روز کنم...خلاصه به بابایی گفتم می
بینی چقدر از پسملی غافل شدیم... البته اینم بگم ها بی تقصیرم مامانی... اول خودم شدید مریض شدم
و بعد بابایی... یه پا خونمون شده بود بیمارستان و از بس همه ظرفها رو تو مایع ضدعفونی کننده می
شستم بوی اونجا رو می داد تازه بابایی کمی خوب شده البته دکتر گفت به خاطر آلودگی هواست و بیشتر
جنبه حساسیت داره...
پسری مامان وارد ماه ۱۷ شدی و تو پایان ۱۸ ماهگی باید واکسن هاتو بزنی از حالا فکرم مونده واسه اون
روز... قربونت برم مامانی چرا پس کلمه نمی گی... تنها می گی دایی و به آب می گی آ..آ و هر چیزی رو
با دست نشون می دی... از دیروز هم کلمه س رو یاد گرفتی و وقتی می گم سفره می گی سییییس...
خلاصه شیطونم شدی هاااا
مامان بابا و عمه کوچیکت یه هفته ای اینجا بودن و دیروز رفتن کلی با عمه ایاق شدی و هی با هم بازی
می کردین... اما از بس عمو و عمه ندیدی نمی شناسی هیچکدومشون رو و این چقدر بد... به هر حال
اومدن و خوشحالمون کردن...
با باباجون و مامان جون و خاله سمانه اونقدر دل می دین و قلوه می گیرین که حد نداره... حسابی
باهاشون جوری و وقتی می ریم سمت خونشون دست از پا نمی شناسی... خدا سلامتشون کنه...
این روزها به خاطر سرد شدن هوا دیر دیر می ریم بیرون و این باعث شده تو خونه بهونه گیری کنی ...
پسرم طاقت بیار کم مونده هوا خوب شه عوض همه این روزها رو یهویی واست درمیام...راستی مامانی
فهمیدم دست چپی چون لطف کردی و با مداد کف آشپزخونه رو خط خطی کردی و وقتی مداد رو می دادم
دست راستت زودی پاس می دادی به دست چپت... مثل بابات شدی چپ دست... می بوسمت![]()




كوچولوي قشنگ ماماني و بابايي روز 25 مرداد 1389 برابر با 5 رمضان 1420 ساعت 30/11 به دنيا اومد.